ببار اشکم، برآن بی کس که تنهاست برآن بی کس که اسیرِ تن و من هاست
به دریایی که دارد مـی شود خُل،که تا ویران کُنَد آن جاده و پُل،
به دریایی که آرام است و کم کم،به نم! تا زود از خشمم کنم، رم،
بسا آن جاده ی ادبار و ماتم،به ویرانی کشانم آن رهِ غــم،
دم ام، جان بر تنِ آنان که مُردند،همان هایی که شامی، شب نخوردنـد،
ولی با دست تنها، تنگ دستی،رَوَد آیا به نابودی و پستـی؟
میانِ لشکر تنهـایی و غــم،سلاحِ من بوَد ای وای و ماتم،
حسین هم لشکر تنگ دست از هوش!بکشتند و سرش را گوش تا گـوش،
بریدند و به نیزه بار کردند،دلِ پژواره را غمبـار کردنـد،
خدایا، لشکر تن ها چه زشتند!؟سرشک و درد و وجدانم برشتند،
درآن هنگامه کین خاک سیه زاد،به زیر خط همه رفتیمِ از یـاد،
ز زیرِ خـط سخـن بسیار دارم،ولی کو گوش تا یابد، هوارم؟
ز خط گفتن دگر، پژواره، خاموش!
والا، مایه داری، گـوش تا گـوش،مثالِ آن همـه افـرادِ بـا هـوش،
صدایت را کُنَد در سینـه خامـوش،خلافِ میـل بایـد سـاختِ تـا ســوخت،
ندوزی لب، کَنَند از بی کس ات پوست!؟برای من بـوَد آن پایـکوبـی،
اگر با کندنِ پوستم به خوبی،گراید وضع تنگدستی، دگـرگون،
و تازه، می شَوَم بسیار ممنون!ولی شک دارم از اینکه، فقیری،
رها گـردد ز چاله هـای زیـری،عدالــت بـا علـی رفتنـد از دست،
و قانون هم پس از آن رخت بر بست،و مهر و مهرورزی بعدِ منشور،
به امر بی خداوندان مغـرور،نظام و سینه سوزی، با سخـاوت،
دگر مُردند و ایزد، کرده رحمت.