رفتي ؟ بي خداحافظي؟ فکر دلم نبودي که بي تو عذاب ميکشد؟
فکر من نبودي که بي تو زندگي برايم جهنم مي شود؟
مگر يادت نيست حرفهاي روز آشنايي مان را؟
مگر قول ندادي هميشه با من بماني و مرا تنها نگذاري؟
تو که اينک مرا تنها گذاشتي ، تو که بر روي قلبم پا گذاشتي
چه زود فراموشم کردي ، مرا آواره کوچه پس کوچه هاي شهر بي محبتي ها کردي
مگر نميدانستي بعد از تو دلم را به کسي نميدهم؟
مگر نگفته بودم عاشق شدن يک بار هست و ديگر عاشق کسي نميشوم؟
مگر نگفته بودم اگر عاشقي هيچگاه مرا تنها نميگذاري
پس تو عاشقم نبودي ، همه حرفهايت دروغ بود ، عشقي در دلت نبود ، سهم من از با تو بودن همين بود!
باورم نميشود رفته اي و بار سفر را بسته اي
دلم به تو خوش بود ، چه آرزوهايي با تو داشتم ، نميداني که شبها يک لحظه هم خواب نداشتم
رفتي و من چشمهايم خيس شد روزهاي زندگي ام نفسگير شد
رفته اي و بار سفر را بسته اي
رفتي ؟ بدون يک کلام حرف گفتني!
کاش ميگفتي که ديگر مرا نميخواهي و بعد ميرفتي ، کاش ميگفتي از من متنفري و بعد مرا تنها ميگذاشتي ، کاش ميگفتي عاشقم نيستي و جايي در قلبم نداري و بعد ميرفتي ! چرا بي خبر رفتي؟